شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستانِ پیاده و سوار
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب نهم )
128

داستانِ پیاده و سوار

راسو گفت : شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمهٔ جانه دربست و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. بسوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهٔ من ساعتی در پیش گیری، چندنک من پارهٔ بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد . سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت در میزانِ حسنات وزنی تمام دارد و از آن ببهشت باقی توان رسید، فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ ؛ امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافتست و تیمارِ بقاعده ندیده، امروز قوّت آن ندارد که او را بتکلیفِ زیادت شاید رنجانید، درین میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید ، چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم، چرا جامهایِ آن مرد نستدم و از گوشهٔ بیرون نرفتم. والحقّ جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامهایِ من برده بودی و دوانیده ، بگردش کجا رسیدمی ؟ سوار بنزدیکِ او باز آمد و گفت : هَلا جامها بمن ده تا لحظهٔ بیاسائی ، مرد جامه فروش گفت : برو که آنچ تو اندیشیدهٔ ، من هم از آن غافل نبوده ام، این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهتِ عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفهٔ صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبهٔ هر قدمی از آستانِ قصرِ این تمنّی جز قصور نیست
یعدمن انجم الافلاک موطنها
لو انه کان یجری فی مجاریها
آزادچهر گفت : پادشاهی و بزرگ منشی و اصالتِ محتد و علّوِ همّت و کرمِ نجار و تأثّلِ نژادِ این عقاب در چند مقام مقرّر کرده ایم و این تقریر بارها مکرّر شده و نموده، از آنجا که مقتضایِ این اوصافست، هرگز روا ندارد بر کسی که آستین برخان و مان و اهالی و اوطان افشانده باشد و دامنِ اقبالِ او گرفته و از دستِ تعرّضِ آفاتِ مخافات بجنابِ او پناه آورده، زنهار خورد و سمتِ این دناعت بر ناصیتِ همّتِ خویش نهد، بلک تمکین و تکریم فرماید و بجانب ما هم از گوشهٔ چشمِ عظمت نگاه کند، فخاصّه که من بشرطِ خضوع و افکندگی و خشوع و بندگی پیش روم و آنچ از واجباتِ ادبِ حضرت و مراسمِ خدمت باشد ، بجای آرم و دانی که سرّی بزرگ در خاصّیّت سخن پنهانست که بوقتِ تأثیر در طباع پدید آید، چنانک مارِ مبرقشِ نفاق را از سوراخِ کمونِ نفس بیرون آرد و بالماس نکتهایِ سرتیز آهنِ صلبِ مزاجها را بسنبد ، ع، کَمَا لَانَ مَتنُ السَّیفِ وَ الحَدُّ قَاطِعٌ مرا بحمدالله آلتِ این استعداد هرچ کاملترست و مایهٔ این اهلیّت هرچ تمامتر. رای آنست که ما هر دو بخدمتِ اورویم و بعد ما که طریقِ رسیدن بدست بوس میسّر شده باشد و آن سعادت بحسنِ اتّفاق دست داده، فصلی در بابِ خویش و حکایتِ حال بوجهی که قبول مستقبل آن شود و عاطفت و رافت ردیفِ آن گردد، فرو گویم.
فَأَوجَزَ لکِنَّهُ لَم یُخِلّ
وَ اَطنَبَ لکِنَّهُ لَم یُمِلّ
فی الجمله چون ایرا سخناهایِ او بسمعِ مصلحت بشنید ، عنانِ استرسال بدستِ اختیارِ او داد و گفت : اکنون که جانبِ رفتن را ترجیح نهادی و تجنیحِ سهامِ عزیمت واجب دیدی بِسمِ الله ، وَ اِذَا عَزَمتَ فَتَوَکَّل عَلَی اللهِ ، اما بدانک چون اختصاصِ آن قربت یافته شد و چهرهٔ مراد بزلفِ وصال آن زلفت آراسته گشت، بچند خصلت متحلّی شدن و چند بارِ کلفت را متحمّل بودن، واجب آید ، اوّل تقدیمِ فرمانِ پادشاه بر جملهٔ مقاصد واجب و لازم دانی، دوم اوامرِ او را در صورتِ شکوه و وقار نگاه داری، سیوم تحسین و تزیین فرموده و کردهٔ او بوجهی کنی که اتّباعِ افعال پسندیده و امتناع از اخلاقِ ناستوده دروی بیفزاید ، چهارم صیانتِ عرضِ خویش از وصمتِ خیانت رعایت کنی، پنجم خدمتِ خویش، همیشه از حقوقِ نعمتِ او قاصر دانی، ششم اگر خطائی که کس را از آن عصمتِ کلّی مسلّم نیست، صادر آید زود بعذرِ آن قیام نمائی و نگذاری که از قاذوراتِ مزبله گردد که دفع و ازالتش ناممکن باشد، هفتم پیشِ او ترش روی و تلخ گفتار ننشینی، هشتم با دشمن او بیهچ تأویل دوستی نپیوندی، نهم هر چند ترا بیشتر برکشد، تو خود را فروتر نهی و قدم از پیشگاهِ تقدّم باز پس تر گیری، دهم بوقتِ آنک ترا مهمّی فرماید ، ازو هیچ نخواهی و روی نیکو خدمتی بشادخهٔ طمع مشوّه نگردانی و آیینی که خسروانِ پارس هر سال فرمودند، هم از این جهت بود که هر کس مرتبهٔ خویش بیند و قدر نعمت و مقامِ همّتِ پادشاه بشناسد و بدان متّعظ شود. آزادچهر گفت : چگونه بودست آیین ایشان ؟