149
داستانِ مار افسای و مار
خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زنده دلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِ وار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بی تهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن می نماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟