شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستان خسرو با مرد زشت روی
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب هشتم )
454

داستان خسرو با مرد زشت روی

شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت، بدین اندیشه بصحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشت روی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را بفال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگشذت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، بجمالِ محاسنِ خصال هرچ آراسته تر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کردست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد بنامِ او گردیدست و حوالهٔ آن بمن افتاده. چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّق زنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را بقلادهٔ تقلید وجرّهٔ تسخیر بر دبِّ اصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را بپالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربه تر از فتراکِ ادراک آویخته.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گره ز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچ یک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفته اند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش می چرید و می چمید و در آن ریاضِ راحت بی ریاضتِ هیچ بار کلفت می بود و بالفتِ شیر پیوند می گرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او می خورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاک روشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق می کرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات می نمود و چون او را چنان فربه و آگنده بال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمی گنجید، خرس را دندان طمع تیز می شد و زیر زبان می گفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.