شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستانِ پادشاه با منجّم
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب هفتم )
176

داستانِ پادشاه با منجّم

شهریار گفت : شنیدم که بزمینِ بابل رسمی قدیم بود و قاعدهٔ مستمرّ که زمامِ عزل و تولیتِ پادشاه بدستِ رعیّت بودی. هر وقت که یکی از را خواستندی و قرعهٔ اختیار برو افتادی، بپادشاهیِ خویش بنشاندندی و چون نخواستندی ، معزول شدی . یکی را بپادشاهی نشانده بودند و هر آنچ تعظیم و تفخیمِ کار و ترویجِ بازار او بود ، بجای آورده و دوستیِ دولتِ او چون دل در سینه و نور دردیده گرفته تا هرچ بایست از اسبابِ فراغت و آسانی و تمتّع و کامرانی جمله او را ساخته کردند. روزی چنانک عادتِ ایشان بود ، برئ متغیّر شدند و تغییرِ پادشاهی او کردند و دیگری را بر جای او بنشاندند. مرد که لذّتِ سروری و پادشاهی چشیده بود و بر جهانیان دستِ حکم و مهتری یافته ، از غصّهٔ آن محنت بضرورت در گوشهٔ نشست و میگفت :
کَانَت لَدَیَّ اَمَانَهٌٔ فَرَدَدتُهَا
وَ کَذَا الوَدَائِعُ تُستَرَدُّ وَ تُقضَیَ
آخر اندیشید که اگر در مطلعِ آن سعادت که آن دولت دست داد ، طالعِ وقت شناخته بودمی و باختیارِ مسعود و اتّصالِ محمود نشسته و برجِ ثابت گزیده ، مگر بخت چنین زود منقلب نشدی، لیکن چون کار بیفتاد و انتقال ازین جای متعیّن گشت، باری باختیارِ وقت بیرون روم. از اخترشناسانِ حاذق و مبرّزان علمِ نجوم بحث کرد که درین شهر کیست. بمنجّمی نشان دادند که در حقایقِ آن علم و دقایقِ آن فن درجهٔ کمال داشت ، در حلِّ مشکلاتِ مجسطی بوریحان بتفهیمِ او محتاج بودی و بومعشر باعشارِ فضل او نرسیدی و فاخر بشاگردیِ او مفاخر شدی، کوششِ کوشیار از مرتبهٔ او متقاصر آمدی ؛ گفتی برغواربِ انجم و شواهقِ افلاک ورودِ بوادر و حدوثِ صوادرِ غیب را جاسوسانِ نظرش بمحوس می بینند . او را بخواند و گفت : روزی نیک و ساعتی مختار اختیار کن تا من از شهر بیرون روم. منجّم پرسید که طالعِ تو از بروج کدامست و سالِ عمر چندست که اختیاراتِ معتبر از اصلِ ولادت درست آید ؟ گفت : مرا عمر یکسال بیش نیست . منجّم از آن سخن تعجّب نمود تا خود چه رمز و اشارتست، پس از آن معنی استفار کرد و پرسید. گفت : اگر حسابِ زندگانی از مساعدتِ روزگار و متابعتِ دولت کنند که در عزّت نفس و هزّتِ طبع وسعتِ منال و دعتِ عیش بسر برند ، پس مرا بیش از یکسال عمر نیست که حکمِ پادشاهی و فرماندهی داشتم. این فسانه از بهرِ آن گفتم که مردم را حیات جز برین گونه مطلوب نیست. ملک روی بپلنگ آورد که تو چه میگوئی؟ گفت : کثرتِ عددِ ایشان پوشیده نیست. اگر عزیمت بر مصافِ ایشان رویاروی مقصور گردانیم. قصورِ خود باز نموده باشیم و پیشِ بلا باز شده و مرگ را بکمند سویِ خود کشیده و کَالبَاحِثِ عَن حَتفِهِ بِظِلفِهِ راهِ هلاکِ خویش باز گشوده. ما را طاقتِ صدمت و حدِّ نبرد ایشان نباشد ، مبادا که سیلابِ سطوت بسرِما درآورند و بیخ و بنیادِ خانهٔ هزار سالهٔ ما بکنند و دود ازین دودمان بآتشِ فتنه برآرند و محارم و اطفالِ ما را که ربایبِ حرمِ حرمت و عرایسِ پردهٔ صیانت اند بدستِ فجرهٔ آن قوم مهرِ عصمت برخیزد، وصمتِ این سُبّت دایم بماند.
هَل لِلحَرَائِرِ مِن صَونٍ اِذَا وَصَلَت
اَبدِی الرَّعَاعِ اِلَی الخَلخَالِ وَ الخَدَمِ
رای آنست که هم امروز رسولی فرستیم مردی رسم شناس ، سخن گزار ، هنرور ، بآلت که بکفالتِ او کفایتِ مهمّات باز شاید گذاشت و آبِ لطف با آتشِ عنف جمع تواند کرد و زهرِ مکافحت با عسلِ مناصحت تواند آمیخت.
وَ لَمَّا رَاَیتُ الحَربَ قَد جَدَّ جِدُّهَا
لَبِستُ مِنَ البُردَینِ ثَوبَ المُحَاربِ
چنین رسولی پیشِ شاهِ پیلان فرستیم تا رسالتی از ما بگزارد و حالی دواعیِ آمدنِ او را فاتر گرداند و نطاقِ نهضتش پارهٔ از محاربت منفصم کند و میلِ تخییل در دیدهٔ حدس او کشد و بافسونِ احتیال و افیون اغفال خوابِ بی خبری بر دماغِ حزم او اندازد تا طلائعِ رای بر مدارجِ آفات ننشاند و از مواضعِ حیلِ ما و مواقعِ زللِ خویش نپرهیزد، پس در تضاعیفِ این حال دلاوران و ابطال را از بهر شبیخون ساختگی فرمائیم و بر سرِ ایشان بغتَهًٔ فَجأَهًٔ چون قضاءِ مبرِم نزول کنیم و عَلَی حِینِ غَفلَهٍٔ گرد از ایشان برآریم و کامِ خود برانیم و اِمّا پیشتر شویم و بر گذرِ ایشان کمین سازیم، مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن و منقارِ شوکتِ ایشان را در فاتحتِ کار باز کوفتن و عنانِ صولتِ ایشان بنوعی برتافتن.
عَسَی وَ عَسَی یَثنِی الزَّمَانُ عِنَانَهُ
بِتَصرِیفِ دَهرٍ وَ الزَّمَانُ عَثُورُ
فَتُدرَکُ آمَالٌ وَ تُقضَی مَآرِبٌ
وَ تَحدُثُ مِن بَعدِ الاُمُورِ اُمُورُ
ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه می گوئی. گفت : من از پیش اندیشانِ کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی حال پیش آید، در آن باید کوشید که بچربی زبانِ قلم در انفاذِ مراسلات و مجاملات و انفادِ اموال و ایرادِ حسن مقال او را از راهِ تعدّی و عزمِ تصدّی مرخصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیهٔ نفسِ عزیز خویش سازی و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ بر خوانی. ملک روی بروباه آورد که ازین اقسام اختیار کدامست. گفت : کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اِمّا جنگ اِمّا حیلت ؛ لکن پیشِ دشمن بی باک و قاصد افّاک سفّاک باز شدن و قدمِ اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن بچند سبب لازم میشود و بچند موجب واجب آید : یکی اندیشهٔ تنگیِ آب و تعذّرِ علف که اگر از خصم محاصر شوند، بعجزِ اِدّا کند یا از آنک لشکر بوقتِ اعتراضِ خصم افزونیِ معاشِ خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونانِ خصم خویش ترسد که هنگامِ حرب یارِ او شوند و از احزابِ او گردند یا بر سپاهِ خود اعتماد ندارد و اندیشد که بدعوتِ دشمن و تطمیع و تغریرِ او بفریبند و عنان از جادهٔ تبعیّت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرعِ این ملک و دولت ازین قذیات و دامنِ معاملتِ این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک و آسوده است. پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرتِ این کار نیست ، پیش دستی نباید کردن و عنانِ تندی و شتابزدگی با دست گرفتن ، چه هرک مقدارِ ضعف و قوّتِ سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و بکار آمده انگارد و شایستهٔ روز حرب شمارد ، بدو آن رسد که بدان سوارِ نخچیر گیر رسید. ملک گفت : چون بود آن داستان ؟