157
در شیر و شاه پیلان
ملک زاده گفت : آورده اند که بزمینی که موطنِ پیلان و معدنِ گوهرِ ایشانست، پیلی پدید آمد عظیم هیکل ، جسیم پیکر ، مهیب منظر که فلک در دورِ حمایلیِ خویش چنان هیکلی ندیده بود و روزگار زیرِ این حصارِ دوازده برج چنان بدنی ننهاده؛ بر پیلانِ هندوستان پادشاه شد و ربقهٔ فرمان او را رقبهٔ طاعت نرم داشتند. روزی در خدمتِ او حکایت کردند که فلان موضع بآب و گیاه و خصب و نعمت آراسته است و از انحا و اقطارِ گیتی چون بهار از روزگار ، بعجایبِ اثمار و غرایبِ اشجار بر سر آمده . مرغان بمنطق الطّیرِ سلیمانی در پردهٔ اغانی داودی وصفِ آن مغانی بدین پرده بیرون داده :
مَغَانِی الشِّعبِ طیبا فِی المَغَانِی
بِمَنزِلَهِٔ الرَّبِیعِ مِنَ الزَّمانِ
مَلَاعِبُ جِنَّهٍٔ لَو سَارَ فِیهَا
سُلَیمَانٌ لَسَارَ بِتَرجُمَانِ
هر وارد که آن منبعِ لذّاتِ روحانی و مرتعِ آمال و امانی بیند و در آن مسرحِ نظرِ راحت و مطرحِ مفارشِ فراعت رسد ، نسیئه موعودِ بهشت را در دنیا نقدِ وقت یابد و رویِ ارم که از دیدهٔ نامحرمان در نقابِ تواریست ، معاینه مشاهدت کند.
تُمسِی السَّحَابُ عَلَی اَطوَادِهَا فِرَقا
وَ یُصبِحُ النَّبتُ فِی صَحرَائِهَا بِدَدَا
فَلَستَ تُبصِرُ اِلَّا وَاکِفا خَضِلاً
اَو یَافِعا خَضِرا اَو طَائِرا غَرِدَا
شیری آنجا پادشاهی دارد ، چنین نگارستانی را شکارستانِ خویش کرده و ددانِ آن نواحی را در دامِ طاعت خود آورده ، از مشربِ تمتّع آن بی کدورتِ زحمتِ هیچ مزاحم باز می خورد و اسبابِ تعیّش ، فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ وَ جَنَّهٍٔ عَالِیَهٍٔ ، در آن آرام جای ساخته میدارد . شاهِ پیلان را از شنیدنِ این حکایت سلسلهٔ بی صبری در درون بجنبید و چون آن پیل که در دیارِ غربتش هندوستان یاد آید ، از شوقِ کشش آن نزهتگاه زمامِ سکون و قرار با او نماند و در آن شبقِ نشاط و نشوِ اغتباط از غایتِ نخوتِ شباب که در سرداشت، هر لحظه استعادتِ ذکر آن می کرد می گفت :
اَعِد ذِکرَ نَعمَانٍ لَنَا اِنَّ ذِکرَهُ
هُوَ المِسکَ مَاکَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ
فَاِن قَرَّ قَلبِی فَاتَّهِمهُ و قُل لَهُ
بِمَن اَنتَ بَعدَ العَامِرِیَّهِٔ مُولَعُ
شاهِ پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنج نام، جهان دیده، کار آزموده و صلاح جوی و صواب گوی و دیگری زنج نام ، خون ریز، شورانگیز ، فتنه انداز و فساد اندوز ، بی باک و ناپاک.
عَلِیٌّ کَاسمِهِ اَبَدا عَلِیٌّ
وَ عِیسَی خَامِلٌ وَتِحٌ دَنِیِّ
هُمَا ثَمَرَانِ مِن شَجَرٍ وَلکِن
عَلِیٌّ مُدرِکٌ وَ اَخُوهُ نِیٌّ
تا بدانی که زهر و تریاک هر دو از یک معدن می آید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت می روید و اخواتِ این معنی نامحصورست و نظایرش نامعدود و سره گفتست آن مراغی که گفتست :
ما هر دو مراغی بچه ایم ، ای مهتر
باشد ز خری درمن و تو هر دو اثر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
هر دو را پیش خواند و گفت: مرا عزیمتِ لشکر کشیدنست بر آن صوب و گرفتنِ آن ملک آسان و سهل می نماید مرا. رایِ شما در تصویب و تزییفِ این اندیشه چه می بیند ؟ هنج گفت : پادشاهان بتأییدِ الهی و توفیقِ آسمانی مخصوص اند و زمامِ تصرّف در مصالح و مفاسد و مسرّات و مساآت در دستِ اختیار ایشان بدانجهت نهادند که دانشِ ایشان بتنهائی از دانشِ همگنان علی العموم بیش باشد و اگرچ وَ شَاوِرهُم فِی الاَمرِ ، هیچ پادشاهِ مستبدّ را از استضاءت بنورِ عقلِ مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشتست ، امّا بوقتِ تعارضِ مهمّات و تنافیِ عزمات هم رایِ پاک ایشان از بیرون شوِ کارها تفصّی بهتر تواند جست، لیکن من از مردمِ دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچ نیکو نهاده بود ، نیکوتر منه ، مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمالِ تعدیل نقصانی بوضعِ حال درآید و بتوهّمِ نسیئه که دایر بود بَینَ طَرَفَیِ الحُصُولِ وَ الاِمتِنَاعِ ، آنچه نقد داری، از دست بیرون رود ، این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمّلِ کلفتها و تعمّلِ حیلتها جز ندامت حاصلی نباشد و گفته اند : بر هر نفسی از ناقصاتِ نفوس آدمی زاد دیوی مسلّطست که همیشه اندیشهٔ او را مخبّط می دارد و نامِ او هَوجَسَا نهاده اند که دایم بادِ هواجس هوی و هوس در دماغِ او می دمد و بر هر مقامی از مساعیِ کار خویش که پیش گیرد، گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفته اند : سه گناه عظیمست که الّا رکاکتِ عقل و سماجتِ خلق و سخافتِ رای نفرماید یکی خون ریختنِ بی گناه، دوم مالِ کسان طلبیدن بی حق، سیوم هدمِ خانهٔ قدیم خواستن ؛ و ازین هر سه تعرّضِ خانهٔ قدیم مذموم تر ، چه آن دو قسم دیگر از گناه ، اگر نیک تأمّل کنی ، درو مندرج توانی یافت و بدانک آفریدگار، تَعَالی و تَقَدَّسَ ، تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد ، او را بدولتِ بزرگ مخصوص نگرداند و ارادهٔ قدیمش ادامتِ آن خانه و اقامتِ آن دولت آشیانه اقتضا نکند. شیر پادشاهیست پادشاه زاده از محتدِ اصیل و منشأ کریم و اثیل ، شهریاری و فرمان روائی بر سباعِ آن بقاع از آباءِ کرام او را موروث مانده و بکرایمِ عادات آثار مکتسباتِ خویش با آن ضمّ گردانیده. چون بخاصّهٔ تو هیچ بدی ازو لاحق نشدست و سببی از اسبابِ دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید ، صادر نیامده، این کار را متصدّی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست صولت هم نیست و کارِ پیگار او چنان سهل المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایرهٔ مملکتِ او توان نهاد و مرکزِ آن دولت بدست آورد. نیک در انجام و آغازِ این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارجِ آن بفکری صایب و اندیشهٔ شافی بباید دید، چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوعِ آن در حیّزِ مصلحتی متمکّن نباشد ، مبادرت ( بر ) آن جز بر بی خردی و بدرایی محمول نتواند بود، چنانک اشارتِ نبوی بر آن رفتست : مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَالَایَعنِیهِ . شاه روی بزنج آورد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : سخنهایِ هنج همه نقش نگینِ مصلحت و مردمهٔ دیدهٔ صواب شاید بود، لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعافِ خلق که روز بروز متضاعفست، خبر ندارد و قضیهٔ عدلِ پادشاه و احسانِ نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگالِ قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلّب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطتِ ملک نیفزاید و از عرصهٔ که دارد بگامِ طمع تجاوز ننماید ، خرج خزانه هم از کیسهٔ بی مایگان باید کرد، تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بی شکوه ماند ع ، وَ الدَّرُ یَقطَعُهُ جَفَاءُ الحَالِبِ . شاه را این عزم بنفاذ باید رسانید .
وَ لَا یَثنِ عَزمَکَ خَوفُ القِتَالِ
بِمُسرٍ دَقَاقٍ وَ بِیضٍ حِدَادِ
عَسَی اَن تَنَالَ الغِنَی اَو تَمُوتَ
وَ قَدرُکَ فِی ذَاکَ لِلنَّاسِ بَادِ
فَاِن لَم تَنَل مَطلَبَا رُمتَهُ
فَلَیسَ عَلَیکَ سِوَی الاِجتِهَادِ
شاه بهنج اشارت کرد که آنچ پیشِ خاطر می آید ، باز مگیر. هنج گفت : از اربابِ حکمت و دانشورانِ جهان چنان شنیدم که هرک منفعتِ خویش در مضرّتِ دیگران جوید، او را از آن منفعت اگر خاصل شود ، تمتّعی نباشد و اگر نشود ، بستمگاری بدنام شود و آنک سزاوارِ نیکی و کام یابی همه خود را بیند ، هر آینه بروزِ بدی و ناکامی افتد و پادشاهِ دانا آنست که چون خرج فزون از دخل بیند ، بحسنِ تدبیر اندازهٔ خرج با دخل برابر دارد ، چه خرجی که از حدِّ دخل فرا گذشت ، پیمانهٔ آن پدید نیاید و چیزی طلبیدن و از پیِ آن طپیدن که چون بیابی ، روزی چند در داشتن آن انواعِ مشاقّ تحمّل باید کرد و آخر هم بانقضا انجامد ، نشانِ روشنی بصیرت نباشد ، چنانک آن دیوانه گفت خسرو را ، شاه گفت: چون بود آن دادستان ؟