157
داستانِ دزدِ دانا
کبوتر گفت: آورده اند که دزدی بود از وهم تیزگام تر و از خیال شب روتر اگر خواستی، نقب در حصارِ کیوان زدی و نقاب از رخسارِ زهره بربودی، از رخنهٔ هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکافِ هر دری چون آفتاب درخزیدی. والیِ ولایت سالها میخواست تا بکمندِ حیلتی سر او دربند آرد، میسّر نمی شد. شبی این دزد بعادتِ خویش از پسِ عطفهٔ دیواری مترصّد نشسته بود تا از گذریان کالائی ببرد ؛ نگاه کرد، جماعتی را دید که زنی نابکار را پیشِ مردی بزنا گرفته بودند و بسرایِ شحنه میکشیدند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان، نه بهتانی گفته ام نه دزدی کرده ام ، از من بیچاره چه میخواهید؟ دزد را این سخن گوشمالی محکم داد ؛ با خود گفت: شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم، زنی روسپی از آن ننگ می دارد، برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست، اگر چنین عیبی درخود یابد ، از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست، یکی را بر من موکّل کنید و تحقیقِ این معانی بامانتِ او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست، بلطافتِ سخن و ذلاقتِ زبان و نظافتِ عرض آراسته و از همه عوارضِ نقایص و فضایحِ خصایص پیراسته، وَ قَدِاشتَهَرَ مِن مَنَاقِبِهِ مَارَاقَ وَ فَاقَ وَ طَبَّقَ ذِکرُهُ الآفَاقَ حَتَّی اعتَرَفَ بِهِ العَدُوُّ المُبَایِنُ وَاشتَرَکَ فِی مَعرِفَتِهِ المُخبَرُ وَ المُعَایِنُ . پس طوایفِ وحوش بر آن قرار دادند که آهوئی را نصب کنند و با کبوتر ضمّ گردانند تا برود و رفعِ احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد. بحصول رساند و وسایطِ سوگند و استظهار بشرایطِ وفا مؤکّد گرداند. آهوئی معیّن شد و شبگیر که هنوز شیبِ عارضِ صبح در خضابِ شباب بود و دمِ طاوس مشرق زیر پرِ غراب، با کبوتر روی براه آورد. کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرایِ احوال فرو گفت. زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقامِ خویش بدارند و بر اختلافِ مراتب جایِ هر یک معین کنند تا چون آهو درآید، مجالس را در ملابسِ هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازهٔ قیام و قعود با او نگه داری و میان انقباض و انبساط (و) طَرَفَی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادایِ رسالتِ او، اگر باجوبه واسئله حاجت آید، مرکبِ عبارت گرم نرانی و در مضایقِ دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظرهٔ او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند، در راه نیاید؛ چه اگر تو برو غالب آئی، شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی، وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. چون بارگاه بعوامِّ حشم و خواصِّ خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخورِ وقت بود، در مجلس بار بنشست، آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازهٔ او بود، در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمتِ وعثاءِ سفر بپرسشی گرم و تحیّتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبانِ چرب و لهجهٔ شیرین لوزینهایِ لطف آمیز بی حشو عبارت می پرداخت و آهو را بحلاوتِ آن کامِ جان خوش می شد ، چندانک دهشت از میان برخاست، عرصهٔ امید فراخ گشت، گستاخ بمکالمت درآمد، بی تحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود، در لباسِ خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد، جمله باسعاف پیوست و گفت: از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند، چون بایستگیِ ایشان در کارها بدانند و شایستگیِ شغلی باز نمایند، محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشت مااند، همه قاصدِ شما باشند، لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیده اند یا ضرری بخود لاحق یافته، بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بندهٔ شهوت و زیردستِ طبیعت اند، لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمینِ آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگالِ قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمعِ درندگان و مطعمِ ایشان باشد، بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بَعدَ الیَوم عدلِ ما را پاسبان همه و شبان رمهٔ خود دانند و در کنفِ امن و امانِ ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیقِ عهد و مواعیدِ لطفِ ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیّت داری چشم دارند و کشش و کوششِ ما حالاً و مآلاً الابثناءِ جمیل و ثوابِ جزیل که مدّخر شود، تصوّر نکنند. آهو گفت : بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را، شک نیست که طریقِ خلاص و مناص از خصمانِ بی محابا ما را همینست که بداغِ بندگیِ تو موسوم شویم و منطقهٔ فرمان تو از مخنقهٔ چنگالِ متعدّیان ما را نگاه دارد و شکوهِ اظافرِ تو ما را در مشافرِ خون خواران نیفکند، امّا چون خانهایِ ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرّق داریم و هر یک طایفهٔ را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیمِ ایشان زهرهٔ ما جوشیده باشد و زهرات و ثمراتِ کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید، نه چون گله و رمهٔ گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند. زیرک روی با زروی کرد یعنی جوابِ این سخن چیست. زروی گفت: بدانک پادشاه بآفتابِ رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتوِ انوار از بهر جا که رسد، بنوعی دیگر اثر نماید تا روعِ بأس و رعبِ هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکلِ دیگر استیلا گیرد و آنچ گفته اند : از پادشاه اگرچ دور باشی، ایمن مباش، همین تواند بود.
کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا
وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ
پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بی واسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟