شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستانِ طبّاخِ نادان
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب ششم )
140

داستانِ طبّاخِ نادان

زروی گفت : شنیدم که روزی حکیم پیشهٔ هنگامهٔ سخنِ حکمت آمیز گرم کرده بود و از هر نوع فصول میگفت تا باعتدالِ اخلاط و ارکان رسید که هرگه که صفرا و سودا و بلغم و خون بمقدارِ راست و موادِّ متساوی الاجزاءِ باشد ، غالباً مزاجِ کلّی برقرار اصلی بماند و همچنین آفتاب چون بنقطهٔ اعتدال ربیعی رسد، ساعاتِ زمانی روز و شب بیک مقدار باز آید ، چنانک تا ترازویِ فلک بچشمهٔ خرشید بجنبد ، اعتدالِ مطلق در مزاجِ عالم پدید آید . طبّاخی در میان نظّار گیان ایستاده بود ، فهم نتوانست کرد . پنداشت که مراد از آن اعتدال تسویتِ مقدارست ؛ برفت و دیگی زیره با بساخت و گوشت و زعفران و زیره و نمک و آب و دیگر توابل را ستاراست درو کرد ، چون بپرداخت پیش استاد بنهاد و برهانِ جهل خویش ظاهر گردانید .
وَکَم مِن عَائِبٍ قَولاً صَحِیحا
وَ آفَتُهُ مِنَ اَلفَهمِ السَّقِیمِ
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که عدالت نگاه داشتنِ راهی باریکست که جز بآلتِ عقل سلوکِ آن راه نتوان کرد. عقلست که اندازهٔ امورِ عرفی و شرعی در فواید دین و دنیا مرعی دارد و اشارت نبوی که مَا دَخَلَ الرِّفقِ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا زَاتَهُ وَ مَا دَخَلَ الخُرقُ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا شَانَهُ بکار بندد. آهو این فصل یاد گرفت و نقشِ کلماتی که از زیرک و زروی شنیده بود ، بر سواد و بیاضِ دیده و دل بنگاشت و دعائی لایق حال و ثنائی باستحقاق وقت بگفت و بحکمِ فرمان با کبوتر روی بمقصد نهاد بوجهِ صبیح و املِ فسیح و حصولِ مرادِ دل و خصبِ مرادّ امانی ، مقضیّ الوطر ، مرضیّ الاثر والنّظر ؛ و چون بمقامگاه رسیدند ، وحوش حاضر آمدند و بقدومِ ایشان یکدیگر را تهنیت دادند. پس آهو زبان بذکرِ محاسنِ اوصاف و محامدِ اخلاق و سیر مرضیّهٔ زیرک بگشود و گفت :
لَهُ خُلُقٌ کَالرَّوضِ غَازَلَهُ الصَّبَا
فَضَوَّعَ فِی اَکنَافِهِ اَرَجَ الزَّهرِ
یَزِیدُ عَلَی مَرِّ الزَّمَانِ سَجَاحَهًٔ
کَمَازَادَ طُولُ الدَّهرِ فِی عَبَقِ الخَمرِ
و بتمشیتِ کارهایِ وقت و تمنیتِ راحتها که در مستقبلِ حالّ متوقّع بود ، خرّمیها کردند. پس در تبلیغِ پیغام و اشاراتِ زیرک ایستادند و جمل وصایا که در قضایایِ امور پادشاهی و رعیّتی رفته بود و اصول و فصولی که در آن باب پرداخته بود، باز رسانیدند و دلها بر قبولِ طاعت مستقرّ و مطمئن شد. پس آهو گردِ اطراف آن حدود برآمد ، جماهیرِ وحوش را جمع کرد و باحتشادی هرچ تمامتر روی بدرگاهِ زیرک نهادند. کبوتر برسمِ حجابت در پیش افتاد بخدمت رسید و از رسیدنِ ایشان خبر رسانید . زیرک گفت : هر چند این ساعت عقایدِ ایشان از مکایدِ قصدِ ما خالی باشد و ضمایر از تصورِ جرایر و ضرایر آسیب و آزارِ ما صافی، اما هیأتِ صولت و مهابتِ ما در نهادِ ایشان باصلِ فطرت متمکّنست، دور نباشد که چون نزدیک شوند، بشکوهند. اگر یکی را در میانه ضعف دل غالب باشد و دانشی ندارد که عنانِ طبیعت او فرو گیرد یا از کیفیّتِ حال بی خبر باشد ، ناگاه برجهد و روی بگریز نهد ، مبادا که آن حرکت بتحریش و تشویش ادّا کند و موجب تردد «و دام و تبدّدِ این نظام گردد و کارها ناساخته و تباه بماند ، چنانک روباه را افتاد با خروس. کبوتر پرسید : چون بود آن حکایت ؟