شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستانِ موش و مار
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب چهارم )
239

داستانِ موش و مار

گاوپای گفت: شنیدم که وقتی موشی در خانهٔ توانگری خانه گرفت و از آنجا دری در انبار برد و راهی بباغ کرد و مدتها بفراغِ دل و نشاطِ طبع در آنجا زندگانی میکرد و بی غوایلِ زحمتِ متعرّضان بسر می برد.
هرکو بسلامتست و نانی دارد
وز بهرِ نشستن آشیانی دارد
نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی
گوشادبزی که خوش جهانی دارد
و آنک در پناهِ سایهٔ حصنِ امن با کفایتِ نعمت نشستن در چار بالشِ خرسندی میسّر دارد و بر سرِ این فضلهٔ طمع جوید، سزاوار هیچ نیکی نباشد. اِذَا الصِّحَهُٔ وَ القُوَّ ..........................................هُٔ بَاقٍ لَکَ وَالأَمنُ
وَ اَصبَحتَ اَخَا حُزنٍ
فَلَا فَارَقَکَ الحُزنُ
روزی ماری اژدهاپیکر با صورتی سخت منکر از صحرایِ شورستان لب تشنه و جگرتافته بطلبِ آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانهٔ موش کرد، چشمش بر آن آرام جای افتاد، دری چنان در بستان سرای گشاده که در امن و نزهت از روضهٔ ارم و عرصهٔ حرم نشان داشت، با خود گفت:
روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت
بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد
مار آن کنج خانهٔ عافیت یافت، بر سر گنجِ مراد بنشست و سر بر پایِ سلامت نهاد و حلقه وار خود را بر درِ گنج بست. آری، هر کراپای بگنجِ سعادت فرو رود، حلقهٔ این در زند، اما طالبانِ دنیا حلقهٔ درِ قناعت را بشکلِ مار می بینند که هر کس را دستِ جنبانیدن آن حلقه نیست، لاجرم از سلوت سرایِ اقبال و دولت چون حلقه بر درند.
کسی که عزّتِ عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که رویِ قناعت ندید، هیچ ندید
مار پای افزارِ سیر و طلب باز کرد و باز افتاد، آمَنُ مِن ظَبیِ الحَرَمِ وَ آلَفُ مِن حَمَامَهِٔ مَکَّهَٔ . موش بخانه آمد، از دور نگاه کرد، ماری را دید در خانهٔ خود چون دودِ سیاه پیچیده ؛ جهان پیش چشمش تاریک شد و آهِ دودآسا از سینه بر آوردن گرفت و گفت: یا رب، دودِ دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد؟ مگر آن سیاهیهاست که من در خیانت با خلقِ خدای کرده ام یا دودِ آتش که در دلِ همسایگان افروخته ام، وَ لَا یُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ المُجرِمِینَ. القصّه موش بدلی خسته و پشت طاقت از بارِ غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوعِ واقعهٔ دست بردِ مار بر خانه و اسبابِ او حکایت کرد و از مادر در استرشادِ طریقِ دفع از تغلّبِ او مبالغتها نمود.مادر گفت: کُن کَالضَّبِ یَعرِفُ قَدرَهُ وَ یَسکُنُ جُحرَهُ وَ لَا تَکُن کَالجَرَادِ یَأکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَأکُلُهُ مَا یَجِدُهُ ؛ مگر بر ملکِ قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دستِ تعرّض بگرد کرده و اندوختهٔ دیگران یا زیدی؟ برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنتِ خویش بساز که ترا روزِ بازویِ مار نباشد و کمانِ کین او نتوانی کشید و اگرچ تو ازسرِ سر تیزی بسرِ دندان تیز مغروری، هم دندانیِ مار را نشائی که پیلِ مست را از دندانِ او سنگ در دندان آید و شیرِ شرزه را زهرِ او زهره بریزد.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بنِ دندانِ ارقمست
و اگرچ از موطن و مألفِ خویش دور شدن و از مرکزِ استقرار باضطرار مهاجرت کردن و تمتّعِ دیگران از ساخته و پرداختهٔ
خود دیدن مجاهدهٔ عظیم باشد و مکابدتی الیم و ایزد، جَلَّ وَ عَلَا، کشتنِ بندگان خویش و از عاج و اخراجِ ایشان از آرامگاه و مأوایِ اصلی برابر می فرماید، اَنِ اقتُلُوا اَنفُسَکَم اَوِ اخرُجُوا مِن دِیَارِکُم ، امّا مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید، محملِ عزم بر غواربِ اغتراب بندد و چون قمر عرصهٔ مشارق و مغارب بپیماید و چون خرشید زین بر مناکبِ کواکب نهاده میرود
لَو اَنَّ فِی شَرَفِ المَأوَی بُلُوغَ عُلًی
لَم تَبرَحِ الشَّمسُ یَوماً دَارَهَٔ الحَمَلِ
اِنَّ العُلَی حَدَّئَتنِی وَهیِ صَادِقَهٌٔ
فِیمَا تُحَدِّثُ اِنَّ العِزَّ فِی النُّقَلِ
تا آنگاه که مقرّی و آرامگاهی دیگر مهیّا کند و حقّ تلافی آنچه تلف شده باشد، از گردشِ روزگار بتوافی رساند. موش گفت: این فصل اگرچ مشبع گفتی، اما مرا سیری نمیکند، چه حمّیتِ نفس و ابیّتِ طبع رخصتِ آن نمیدهد که با هر ناسازی در سازد که مردانِ مرد از مکافاتِ جورِ جایران و قصدِ قاصدان تا ممکن شود، دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبهٔ امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاحِ هنر در پایِ کسل نریزند.
لَالَکُ کَالجَارِی اِلَی غَایَهٍٔ
حَتَّی اِذَا قَارَبَهَا قَامَا
مادر گفت : اگر تو مقاومتِ این خصم بمظاهرتِ موشان و معاونتِ ایشان خواهی کرد، زود بود که هلاک شوی و هرگز بادراکِ مقصود نرسی، چه از شعاعِ آفتاب که در روزن افتد، بر بام آسمان نتواند شد و بدامی که از لعابِ عنکبوت گردِ زوایایِ خانه تنیده باشد، نسرِ طایر نتوان گرفت ع، اِلَی ذَاکَ مَا بَاضَ الحَمَامُ وَ فَرَّخَا ، ع ، ترا این کار برناید تو با این کار برنائی. موش گفت: بچشمِ استحقار در من نظر مکن، اِیَّاکُم وَ حَمِیَّهَٔ الاَوقَابِ؛ و من این مار را بدست باغبان خواهم گرفت که بشعبدهٔ حیل او را بر کشتنِ مار تحریض کنم. مادر گفت: اگر چنین دستیاری داری و این دست برد می توانی نمود، اَصَبتَ فَالزَم. موش برفت و روزی چند ملازمِ کار می بود و مترقِّب و مترصِّد می نشست تا خود کمینِ مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیدهٔ حزم او چگونه افکند. روزی مشاهده میکرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی، پشت بر آفتاب کرد و بخفت، از آن بی خبر که شش جهتِ کعبتینِ تقدیر از جهتِ موش موافق خواهد آمد و چهار گوشهٔ تخت نردِ عناصر بر رویِ بقای او خواهد افشاند تا زیادکارانِ غالب دست بدانند که با فرودستانِ مظلوم بخانه گیر بازی کردن نامبارکست و همان ساعت اتفاقاً باغبانرا نیز باستراحت جای خود خفته یافت و بختِ خود را بیدار. موش بر سینهٔ باغبان جست، از خواب درآمد، موش پنهان شد، دیگر باره در خواب رفت. موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار میشد تا چند کرّت این شکل مکرّر گشت. آتشِ غضب در دلِ باغبان افتاد، چون دود از جای برخاست، گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقتِ حرکت موش نگاه میداشت. موش بقاعدهٔ گذشته بر شکمِ باغبان و ثبهٔ بکرد. باغبان از جای بجست و از غیظِ حالت زمامِ سکون از دست رفته در دنبال میدویدو او بهروله و آهستگی میرفت تا بنزدیکِ مار رسید، همانجا بسوراخ فرو رفت. باغبان بر مارِ خفته ظفر یافت، سرش بکوفت. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبدادِ ضعفا از پیش بردِ کارها قاصر آید، استمداد از قوت عقل و رزانتِ رای و معونتِ بخت و مساعدتِ توفیق کنند تا غرض بحصول پیوندد و فِی المَثَل اَلتَّجَلُّدَ وَ لَا التَّبَلُّدَ. دستور گفت : تقریرِ این فصول همه دلپذیرست، اما بدانک، چون کسی در ممارستِ کاری روزگار گذاشت و بغوامضِ اسرار آن رسید و موسومِ آن شد، هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصانِ آن شناسد، لیکن چون پیشه ندارد، هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب دستی خداوندِ پیشه را باشد؛ قَالَ عُمَرُ ابنُ الخطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ : مَ نَاظَرتُ ذَافُنُونٍ اِلَّا وَقَد غَلَبتُهُ وَ مَا نَاظَرنِی ذُوفَنٍّ اِلَّا وَقَد غَلَبنَی.
این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلّی و خفیِّ علوم واقف و تو در همهٔ مواقف متردّد و متوقّف. اگر شما را اتفاقِ مناظره باشد، وفورِ علم او و قصورِ جهل تو پیدا آید و ترجّحِ فضیلت او موجبِ تنجّحِ و سیلت گردد و کارِ او در کمالِ نصابِ اعلی نشیند و نصیب ماخذلان و حرمان باشد و داستانِ بزورجمهر با خسرو، همچنین افتاد. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان ؟