309
داستان مرد طامع با نوخرّه
ملک زاده گفت: شنیدم که بزمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش پسند، سخن پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ باهلیّت از همه متاخّر بود، بر تبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش محضر، پاکیزه منظر، نکته انداز، بذله پرداز، شیرین لهجه چرب زبان، لطیفه گوی، به نشین که همنشینی ملوک را شایستی، برغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه بخدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.
اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی
وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ
بنزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک دو سال عمر بعشوهٔ امانی میداد و در ملازمتِ صحبت او روزگار میگذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلیست که از تو بخدمت پادشاه میجویم و توصّلی که بدریافتِ این غرض می پیوندم، مگر بپایمردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه می شنید و بتغافل و تجاهل بسر میبرد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بی آزرمی دراز کرد.
دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ
فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ
سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ
وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ
***
گفتم که بسایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّهٔ بپادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب می فرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر بحضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِسرا پرده آمد. دستِ ردّ بسینه اش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات می آزمود تا خود عیارِ اصل بچه موجب گردانیدست و نقشِ سعایت او بچگونه بسته اند آخر الامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جائی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، بسمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کردست؛ اما گفت راست گفته اند که چون گل بر دیوارزنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یادآرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، بتحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را بناحیتی دوردست فرستادند.
وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ
وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، بکاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:
أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا
ملک زاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص
خواهد که بکامل درسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو بمعاداتِ یکدیگر برخیزند و کار بمناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟