159
در زوال خلافت بنی عباس
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
ای محمد گر قیامت می برآری سر ز خاک
سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
نازنینان حرم را خون خلق بی دریغ
ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین
زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار
در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین
دیده بردار ای که دیدی شوکت باب الحرم
قیصران روم سر بر خاک و خاقانان چین
خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته
هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین
وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس
تا قیامت در دهانش تلخ گردد انگبین
بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت
قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین
دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین
روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک
می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین
گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب
آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین
نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست
کمترین دولت ایشان را بهشت برترین
لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت
مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین
باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز
وز لحد با زخم خون آلوده برخیزد دفین
بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود
روز محشر خونشان گلگونهٔ حوران عین
قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک
روح پاک اندر جوار لطف رب العالمین
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد
کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست
در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین
زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل
چون قضا آمد نماند قوت رای رزین
تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام
شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین
تجربت بی فایده است آنجا که برگردید بخت
حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین
کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی
ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین
ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای
گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین
یارب این رکن مسلمانی به امن آباد دار
در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین
خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد
آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین
مصلحت بود اختیار رای روشن بین او
با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین
لاجرم در بر و بحرش داعیان دولتند
کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین
روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار
رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین