167
غزل ۶۲
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت می هراسم
که تا زنده ای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان می روی ساکن و خواب در سر
که می ترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی