296
حکایت شمارهٔ ۲۵
ابلهی را دیدم سمین، خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر.
کسی گفت: سعدی! چگونه همی بینی این دیبای مُعْلَم بر این حیوان لا یعلَمْ؟
گفتم:
قد شابَهَ بِالوَری حِمارٌ
عِجلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب ملک و هستی او
که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش