259
حکایت شمارهٔ ۱۱
درویشی را ضرورتی پیش آمد.
کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم.
گفت: منت رهبری کنم.
دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد.
یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته.
برگشت و سخن نگفت.
کسی گفتش: چه کردی؟
گفت: عطای او را به لقای او بخشیدم.
مبر حاجت به نزد ترش روی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی