236
حکایت شمارهٔ ۴۱
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
رایت از گرد راه و رنج رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب:
من و تو هر دو خواجه تاشانیم
بندهٔ بارگاه سلطانیم
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و باد و گرد و غبار
قدم من به سعی پیشتر است
پس چرا عزت تو بیشتر است
تو بر بندگان مه رویی
با غلامان یاسمن بویی
من فتاده به دست شاگردان
به سفر پایبند و سرگردان
گفت من سر بر آستان دارم
نه چو تو سر بر آسمان دارم
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد