شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۸۴
سعدی
سعدی( غزلیات )
120

غزل ۸۴

ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت هاش در خونست
وگر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست
به حسن طلعت لیلی نگاه می نکند
فتاده در پی بیچاره ای که مجنونست
خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرونست
خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی
که بامداد به روی تو فال میمونست
چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست
اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست
نه پادشاه منادی زده ست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست
کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست