132
غزل ۶۳۶
نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راست تر گواهی
روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده
گر می کنی به رحمت در کشتگان نگاهی
ایمن مشو که رویت آیینه ایست روشن
تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمی شناسم جز دوستی گناهی
ای ماه سرو قامت شکرانه سلامت
از حال زیردستان می پرس گاه گاهی
شیری در این قضیت کهتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی