152
غزل ۶۳۲
سرو سیمینا به صحرا می روی
نیک بدعهدی که بی ما می روی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا می روی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا می روی
گر تماشا می کنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا می روی
می نوازی بنده را یا می کشی
می نشینی یک نفس یا می روی
اندرونم با تو می آید ولیک
خائفم گر دست غوغا می روی
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می روی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا می روی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا می روی
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
وز دعای ما به سودا می روی
گر چه آرام از دل ما می رود
همچنین می رو که زیبا می روی
دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها می روی