شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۶۳۱
سعدی
سعدی( غزلیات )
221

غزل ۶۳۱

وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
ور به خلوت با دلارامت میسر می شود
در سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرم است
تا کجا بودی که جانم تازه می گردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من می رود
گر به ترک من نمی گویی به ترک من بگوی
ای که پای رفتنت کند است و راه وصل تند
بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی
گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد
کآب چشم است این که پیشت می رود یا آب جوی
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوان است چوگان را بگوی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگ خوی