شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۶۰۰
سعدی
سعدی( غزلیات )
107

غزل ۶۰۰

صاحب نظر نباشد در بند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش
خوش دانه ای ولیکن بس بر کنار دامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی
در حسن بی نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی
لایقتر از امیری در خدمتت اسیری
خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی
ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی
فردا به داغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
هر لحظه سر به جایی بر می کند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی