147
غزل ۵۹
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده ست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده ست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می بینم که در عالم پدیدار آمده ست
عود می سوزند یا گل می دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده ست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می بینم به چشمم نقش دیوار آمده ست
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می دهد اینک خریدار آمده ست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمده ست
گر تو انکار نظر در آفرینش می کنی
من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده ست
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده ای بینی که با دنیا دگربار آمده ست
آن چه بر من می رود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمده ست
نی که می نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی نالد که بر وی زخم بسیار آمده ست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بوده ست جور یار بر یار آمده ست