177
غزل ۵۸
اتفاقم به سر کوی کسی افتاده ست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده ست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتاده ست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتاده ست
بند بر پای تحمل چه کند گر نکند
انگبین است که در وی مگسی افتاده ست
هیچکس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتاده ست
سعدیا حال پراکندهٔ گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتاده ست