شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۸۳
سعدی
سعدی( غزلیات )
112

غزل ۵۸۳

ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بنده ایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می کنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد می برند چون تو مرا می کشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی