شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۸۲
سعدی
سعدی( غزلیات )
134

غزل ۵۸۲

یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامده ست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده ام
سنگ جفای دوستان درد نمی کند بسی
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار می خورد سعدی و بار می برد
جای دگر نمی رود هر که گرفت مونسی