127
غزل ۵۸۱
همی زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال ها نفسی
به چشم رحم به رویم نظر همی نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
دلم ببرد و به جان زینهار می ندهد
کسی به شهر شما این کند به جای کسی
به هر چه در نگرم نقش روی او بینم
که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه ای
به دام هجر چه باز سفید چه مگسی
عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی