112
غزل ۵۷۲
این چه رفتار است کآرامیدن از من می بری
هوشم از دل می ربایی عقلم از تن می بری
باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان
باغبان را گو بیا گر گل به دامن می بری
روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب
می نمایی روی و دیگر باز روزن می بری
مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می بری
گر تو برگردیدی از من بی گناه و بی سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می بری
چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می زنی
یا ببندد خون از این موضع که سوزن می بری
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی
کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری
عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت
کآن نمی آید تو زنجیرش به گردن می بری
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری