134
غزل ۵۶۷
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری
حدیث جان بر جانان همین مثل باشد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری
هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت
که سایه ای به سر یار مهربان آری
تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب
تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری
ز حسن روی تو بر دین خلق می ترسم
که بدعتی که نبوده ست در جهان آری
کس از کناری در روی تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری
جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر دهان آری
و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش
که ممکن است که در جسم مرده جان آری
یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق
سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری
گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار
به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری