شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۵۵
سعدی
سعدی( غزلیات )
143

غزل ۵۵۵

گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمی کنم به خود تا چه رسد به دیگری
خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری
بت نکند به نیکویی چون تو بدیع پیکری
سرو روان ندیده ام جز تو به هیچ کشوری
هم نشنیده ام که زاد از پدری و مادری
گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری
روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری
یا به خضاب و سرمه ای یا به عبیر و عنبری
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری
بسته ام از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری
شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری
باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری
هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری