131
غزل ۵۴۶
جور بر من می پسندد دلبری
زور با من می کند زورآوری
بار خصمی می کشم کز جور او
می نشاید رفت پیش داوری
عقل بیچاره ست در زندان عشق
چون مسلمانی به دست کافری
بارها گفتم بگریم پیش خلق
تا مگر بر من ببخشد خاطری
باز گویم پادشاهی را چه غم
گر به خیلش در بمیرد چاکری
ای که صبر از من طمع داری و هوش
بار سنگین می نهی بر لاغری
زآنچه در پای عزیزان افکنند
ما سری داریم اگر داری سری
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
در سراپای تو حیران مانده ام
در نمی باید به حسنت زیوری
این سخن سعدی تواند گفت و بس
هر گدایی را نباشد جوهری