شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۴۵
سعدی
سعدی( غزلیات )
158

غزل ۵۴۵

بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیده ست پری