130
غزل ۵۴۴
ای که بر دوستان همی گذری
تا به هر غمزه ای دلی ببری
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته می نگری
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بی خبری
حلقه ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی می کنند و جلوه گری
صبر بلبل شنیده ای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
پرده داری بر آستانه عشق
می کند عقل و گریه پرده دری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
رایگان است یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری