171
غزل ۵۴
سرو چمن پیش اعتدال تو پست است
روی تو بازار آفتاب شکسته ست
شمع فلک با هزار مشعل انجم
پیش وجودت چراغ بازنشسته ست
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشم های تو مست است
این همه زورآوری و مردی و شیری
مرد ندانم که از کمند تو جسته ست
این یکی از دوستان به تیغ تو کشته ست
وان دگر از عاشقان به تیر تو خسته ست
دیده به دل می برد حکایت مجنون
دیده ندارد که دل به مهر نبسته ست
دست طلب داشتن ز دامن معشوق
پیش کسی گو کش اختیار به دست است
با چو تو روحانیی تعلق خاطر
هر که ندارد دواب نفس پرست است
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبست است