شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۴۸۶
سعدی
سعدی( غزلیات )
168

غزل ۴۸۶

آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه
وآن چشم آهوانه که چون می کند نگاه
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که به سر برنهد کلاه
گل با وجود او چو گیاه است پیش گل
مه پیش روی او چو ستاره ست پیش ماه
سلطان صفت همی رود و صد هزار دل
با او چنان که در پی سلطان رود سپاه
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندانم گریزگاه
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش
گویی در اوفتاد دل از دست من به چاه
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دست است گو بخواه
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه
حیف است از آن دهن که تو داری جواب تلخ
وآن سینه سفید که دارد دل سیاه
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگدل که چه نامهربانی آه
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب روز می کنند و تو در خواب صبحگاه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه