151
غزل ۴۸۳
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهره زیبای تو
چون تو حاضر می شوی من غایب از خود می شوم
بس که حیران می بماندم وهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
تا نظر می کردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
گر ملامت می کنندم ور قیامت می شود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفته ست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده ایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست می داریم و گر سر می رود در پای تو
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو