114
غزل ۴۶۹
گواهی امین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به نزد تو باد آورد گرد من
که دیده ست هرگز چنین آتشی
کز او می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادرآورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
بداندیش نادان که مطرود باد
ندانم چه می خواهد از طرد من
و گر خود من آنم که اینم سزاست
ببخش و مگیر ای جوانمرد من
تو معذور داری به انعام خویش
اگر زلتی آمد از کرد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من