شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۴۳۳
سعدی
سعدی( غزلیات )
157

غزل ۴۳۳

ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسوده ایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم
برق نوروزی گر آتش می زند در شاخسار
ور گل افشان می کند در بوستان آسوده ایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله ایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسوده ایم
گر سیاست می کند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت می کند پیر و جوان آسوده ایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسوده ایم
رنج ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم
سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسوده ایم