145
غزل ۴۲۵
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار می بینم
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم
مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت
می بی درد می نوشم گل بی خار می بینم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق می بوسم رخ دلدار می بینم
چه طاعت کرده ام گویی که این پاداش می یابم
چه فرمان برده ام گویی که این مقدار می بینم
تویی یارا که خواب آلود بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار می بینم
کدام آلاله می بویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار می بینم