125
غزل ۴۲۱
چون من به نفس خویشتن این کار می کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می کنم
بلبل سماع بر گل بستان همی کند
من بر گل شقایق رخسار می کنم
هر جا که سرو قامتی و موی دلبریست
خود را بدان کمند گرفتار می کنم
گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می کنم
هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار می کنم
آن ها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می کنم
چون دست قدرتم به تمنا نمی رسد
صبر از مراد نفس به ناچار می کنم
همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می کنم
من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمیر نیست که اظهار می کنم
جان است و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می دهد ایثار می کنم
زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار می کنم