شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۴۲
سعدی
سعدی( غزلیات )
181

غزل ۴۲

نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست
نه منظوری که با او می توان گفت
نه خصمی کز کمندش می توان رست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
سرانگشتان مخضوبش نبینی
که دست صبر برپیچید و بشکست
نه آزاد از سرش بر می توان خاست
نه با او می توان آسوده بنشست
اگر دودی رود بی آتشی نیست
و گر خونی بیاید کشته ای هست
خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست
نشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمی باید دل درمندگان خست
به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی بایست پیوست
دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست