شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۴۱۹
سعدی
سعدی( غزلیات )
117

غزل ۴۱۹

مرا تا نقره باشد می فشانم
تو را تا بوسه باشد می ستانم
و گر فردا به زندان می برندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم
جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم
چه دامن های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم
نمی دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم
تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخن ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم
که تا باشم خیالت می پرستم
و گر رفتم سلامت می رسانم