139
غزل ۳۹۳
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم
تو به حال من مسکین به جفا می نگری
من به خاک کف پایت به وفا می نگرم
آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا می نگرم
سر زلفت ظلمات است و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می نگرم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم
راه عشق تو دراز است ولی سعدی وار
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم