159
غزل ۳۴۶
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
خبر برید به بلبل که عهد می شکند گل
تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول
اما اخالص ودی الم اراعک جهدی
فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل
اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل
من المبلغ عنی الی معذب قلبی
اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل
تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم
اسیر ماندم و درمان تحمل است و تذلل
لاو ضحن بسری و لو تهتک ستری
اذالاحبه ترضی دع اللوائم تعذل
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفه ست و عشقبازی بلبل
تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا
لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل
مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد
دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل
فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا
و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل
تو خود تأمل سعدی نمی کنی که ببینی
که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل