120
غزل ۳۲۷
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت
گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ایست
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان تر بود کآسیب مویی بر تنش
تا چه روی است آن که حیران مانده ام در وصف او
صبحی از مشرق همی تابد یکی از روزنش
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش