126
غزل ۳۱۷
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب می کن بر شتر تا بانگ می دارد جرس
شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می کند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس
پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس
گر دوست می آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده ام کز وی نپردازم به کس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی آید نفس
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
گر پند می خواهی بده ور بند می خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس