128
غزل ۳۱۲
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
رخی کز او متصور نمی شود آرام
چرا نمودی و دیگر نمی نمایی باز
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بی وفایی باز
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت
که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
عوام خلق ملامت کنند صوفی را
کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار
به عمر خود نبری نام پارسایی باز
گرت چو سعدی از این در نواله ای بخشند
برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز