225
غزل ۳۱۱
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
عاقل انجام عشق می بیند
تا هم اول نمی کند آغاز
جهد کردم که دل به کس ندهم
چه توان کرد با دو دیده باز
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده باز
محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز
پارسایی که خمر عشق چشید
خانه گو با معاشران پرداز
هر که را با گل آشنایی بود
گو برو با جفای خار بساز
سپرت می بباید افکندن
ای که دل می دهی به تیرانداز
هر چه بینی ز دوستان کرمست
گر اهانت کنند و گر اعزاز
دست مجنون و دامن لیلی
روی محمود و خاک پای ایاز
هیچ بلبل نداند این دستان
هیچ مطرب ندارد این آواز
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز