134
غزل ۲۹۴
آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار
خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار
ما کلبه زهد برگرفتیم
سجاده که می برد به خمار
یک رنگ شویم تا نباشد
این خرقه سترپوش زنار
برخیز که چشم های مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده ای به یک بار
یا خاطر خویشتن به ما ده
یا خاطر ما ز دست بگذار
نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار
هم زخم تو به چو می خورم زخم
هم بار تو به چو می کشم بار
من پیش نهاده ام که در خون
برگردم و برنگردم از یار
گر دنیی و آخرت بیاری
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمی فروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار