108
غزل ۲۹۰
تو را سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی آید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمی آید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از منست که گویم نکو نمی آید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی آید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی آید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمی آید
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمی آید