142
غزل ۲۶۷
سروبالایی به صحرا می رود
رفتنش بین تا چه زیبا می رود
تا کدامین باغ از او خرمترست
کاو به رامش کردن آنجا می رود
می رود در راه و در اجزای خاک
مرده می گوید مسیحا می رود
این چنین بیخود نرفتی سنگدل
گر بدانستی چه بر ما می رود
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کان پری پیکر به یغما می رود
هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود اکنون به صحرا می رود
آفتاب و سرو غیرت می برند
کآفتابی سروبالا می رود
باغ را چندان بساط افکنده اند
کآدمی بر فرش دیبا می رود
عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا می رود
سعدیا دل در سرش کردی و رفت
بلکه جانش نیز در پا می رود