231
غزل ۲۶۶
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می نرود
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود
عجب از دیده گریان منت می آید
عجب آنست کز او خون جگر می نرود
من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش اگر می نرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچه ما راه به در می نرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می نرود
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می نرود
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می نرود