شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۲۴۷
سعدی
سعدی( غزلیات )
315

غزل ۲۴۷

با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کاو مرهم است اگر دگران نیش می زنند
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پای خجالت به دامنند
یک بامداد اگر بخرامی به بوستان
بینی که سرو را ز لب جوی برکنند
تلخ است پیش طایفه ای جور خوبروی
از معتقد شنو که شکر می پراکنند
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کاینان به دل ربودن مردم معینند
یا پرده ای به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
حسن تو نادر است در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند